مسی
 


Wednesday, June 11, 2003


Sunday, June 08, 2003


Wednesday, May 28, 2003
  • به نظر شما پنج بهتر است يا شش؟
    تو بگو
    نه
    تو بگو
    نه
    تو بگو
    نه
    نه تو نگو، از گفتنت دلم می‌ريزه!
    نه تو نگو، چون همش از رو هوا می‌گی.
    نه تو هم نگو، حرف دل تو چه ربطی به بهتر بودن پنج يا شش داره؟

    اصلا خودم می‌گم،
    اگه خوبی و بدی هر کدوم دست آدم باشه، اونوقته که می‌شه نظر داد.
    اما وقتی کنترلش دست تو نيست، ديگه واسه چی مهمه که کدوم بهتره؟
    تازه وقتی بهش فکر نکنی اعصابت هم راحت‌تره! مگه نه؟

    حالا هر کی می‌خواد، بگه!!!


Tuesday, May 27, 2003


Monday, May 26, 2003


Sunday, May 25, 2003

  • It's four in the morning, the end of December
    I'm writing you now just to see if you're better
    New York is cold, but I like where I'm living
    There's music on Clinton Street all through the evening

    I hear that you're building your little house deep in the desert
    You're living for nothing now, I hope you're keeping some kind of record

    Yes, and Jane came by with a lock of your hair
    She said that you gave it to her
    That night that you planned to go clear
    Did you ever go clear?

    Ah, the last time we saw you you looked so much older
    Your famous blue raincoat was torn at the shoulder
    You'd been to the station to meet every train
    And you came home without Lili Marlene

    And you treated my woman to a flake of your life
    And when she came back she was nobody's wife

    Well I see you there with the rose in your teeth
    One more thin gypsy thief
    Well I see Jane's awake
    She sends her regards

    And what can I tell you my brother, my killer
    What can I possibly say?
    I guess that I miss you, I guess I forgive you
    I'm glad you stood in my way

    If you ever come by here, for Jane or for me
    Well your enemy is sleeping, and his woman is free

    Yes, and thanks, for the trouble you took from her eyes
    I thought it was there for good
    So I never tried

    And Jane came by with a lock of your hair
    She said that you gave it to her
    That night that you planned to go clear

    Sincerely, L. Cohen



Friday, May 23, 2003


Thursday, May 15, 2003
  • من مرگ را...

    اينک موج سنگين‌گذر زمان است که در من می‌گذرد.
    اينک موج سنگين‌گذر زمان است که چون جوبار آهن در من می‌گذرد.
    اينک موج سنگين‌گذر زمان است که چون دريايی از پولاد و سنگ در من می‌گذرد.


    در گذرگاه نسيم سرودی ديگرگونه آغاز کردم
    در گذرگاه باران سرودی ديگرگونه آغاز کردم
    در گذرگاه سايه سرودی ديگرگونه آغاز کردم.

    نيلوفر و باران در تو بود
    خنجر و فريادی در من.
    فواره و رويا در تو بود
    تالاب و سياهی در من.

    در گذرگاه‌ات سرودی ديگرگونه آغاز کردم.


    من برگ را سرودی کردم
    سرسبزتر ز بيشه

    من موج را سرودی کردم
    پرنبض‌تر ز انسان

    من عشق را سرودی کردم
    پرطبل‌تر ز مرگ

    سرسبزتر ز جنگل
    من برگ را سرودی کردم

    پرتپش‌تر از دل دريا
    من موج را سرودی کردم

    پرطبل‌تر از حيات
    من مرگ را
    سرودی کردم.
    احمد شاملو
    آذر ۱۳۴۰



Friday, May 09, 2003


Wednesday, May 07, 2003


Monday, May 05, 2003


Thursday, May 01, 2003


Wednesday, April 30, 2003


Friday, April 25, 2003
  • بشکنه دستی که بچه‌های من رو بی‌مادر کرد،
    بشکنه دلی که به يتيم کردنشان رضا داد،
    بشکنه پايی که قدم برداشت برای بی‌نوايی آن‌ها،
    خلاصه، صحيح و سالم نمونه ايشالا ...


Wednesday, April 23, 2003


Tuesday, April 22, 2003
  • در اين سرای بی‌کسی کسی به در نمی‌زند
    به دشت پر ملال من پرنده پر نمی‌رند

    يکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی‌کند
    کسی به کوچه‌سار شب در سحر نمی‌زند

    نشسته‌ام در انتظار اين غبار بی‌سوار
    دريغ کز شبی چنِين سپيده سر نمی‌زند


Friday, April 18, 2003


Thursday, April 17, 2003
  • آه، اگر روزی نگاه تو
    مونس چشمان باشد


    قلعه سنگين تنهايی
    چهار ديوارش ز هم پاشد


    آه، اگر دستان خوب تو
    حامی دستان من باشد


    قلعه سنگين تنهايی
    چهار ديوارش ز هم پاشد


    آه، اگر روزی صدای تو
    گوشه آواز من باشد


    قلعه سنگين تنهايی
    چهار ديوارش ز هم پاشد


    آه، اگر ديروز برگردد
    لحظه‌ای امروز من باشد


    قلعه سنگين تنهايی
    چهار ديوارش ز هم پاشد



Saturday, April 12, 2003


Thursday, April 10, 2003


Wednesday, April 09, 2003


Sunday, April 06, 2003
  • آهااااااااای‌! تويی که اون بالايی،
    مگه اين پايين رو نمی‌بينی؟
    مگه نمی‌بينی که کی نشسته؟
    آره، با توام!
    با تو که سر ِ نخها دستته!
    مثله اينکه سرت خيلی شولوغه،
    شايدم حواس‌پرت شدی جديداً،
    با توام!
    خودِ خودت!
    بابا، اين نخها گره خورده حسابی، بدجوری هم گره خورده، گره کور.
    سه‌سوت وقت داری که درستش کنی، وگرنه من می‌دونم و تو، بالاخره که دستم يه روزی بهت می‌رسه، وای به حالته اون روز!!!
    حله؟


Saturday, April 05, 2003


Friday, April 04, 2003


Wednesday, April 02, 2003


Tuesday, April 01, 2003


Monday, March 31, 2003
  • لحظه‌ای با من باش

    لحظه‌ای با من باش
    تا از آن لحظه برُويَم تا گل
    که ببندم از نگاهِ تو به هر ستاره پل

    لحظه‌ای با من باش
    تا که از تو نفسی تازه کنم
    تا از آن لحظه با تو سفر آغاز کنم
    سفری تا تهِ بيشه‌های سرسبز خيال
    تا به دروازه شهر آرزوهای محال
    سفری در خم و پيچ گذرِ ستاره‌ها
    از ميونِ دشت پر خاطره ترانه‌ها
    لحظه‌ای با من باش
    لحظه‌ای با من باش


    لحظه‌ای با من باش
    تا به باغ چشم تو، پنجره‌ای باز کنم
    از تو شعر و قصه و ترانه‌ای ساز کنم
    شعری هم‌صدایِ بارون
    رنگ سبز جنگل و آبی دريا
    قصه‌ای به دنگ و عطر
    قصه‌های عشق عاشقای دنيا
    از يه لحظه تا هميشه
    می‌شه از تو پَر گرفت تا اوج ابرا
    کوچه پس‌کوچه شهرُ
    با خيالت پرسه زد تا مرز فردا
    لحظه‌ای با من باش
    لحظه‌ای با من باش



Sunday, March 30, 2003


Saturday, March 29, 2003
  • شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش
    که تا يک دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش
    سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسايش
    مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش
    بياور می که نتوان شد ز مکر آسمان ايمن
    به لعب زهره چنگی و مريخ سلحشورش
    کمند صيد بهرامی بيفکن جام جم بردار
    که من پيمودم اين صحرا نه بهرام است و نه گورش
    بيا تا در می صافيت راز دهر بنمايم
    به شرط آن که ننمايی به کج طبعان دل کورش
    نظر کردن به درويشان منافی بزرگی نيست
    سليمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش

    کمان ابروی جانان نمی‌پيچد سر از حافظ
    وليکن خنده می‌آيد بدين بازوی بی زورش

  • خيلی تلاش کردم اينو ننويسم اينجا، چون خارج از روال بود. اما خودش زور زوری اومد اينجا!

    اون شب تو اينجا بودی، توی همين اتاق، پيش همه ما. يادته؟
    آخرين شب، آخرين ديدار، آخرين بار و تمام ــ مثل «شام آخر» بود ــ شايد برای هميشه، شايد وقتی ديگر.
    خيلی گذشته از اون شب، خيلی. خيلی چيزا بود که تا اون شب بهت نگفته بودم، و گفتم بالاخره. مگه نه؟
    شب تلخی بود، تلخ و سخت و غمگين. به تلخی مستی هر شبم، به سنگينی گرد و غبار اتاقم، و به غمگينی نگاه دخترک کوچک روستايی.
    و گذشت و گذشت و گذشت ...

    ديگه کاغذم خيسه خيسه، بسه!!!

    رو سر بنه به بالين، تنها مرا رها کن
    ترک من خراب شبگرد مبتلا کن



Friday, March 28, 2003
  • اين، حالِ من بی‌توست
    بغض غزلی بی‌لب
    اُفتاده‌ترين خورشيد
    زير سم اسب شب

    اين، حالِ من بی‌توست
    دلداده‌تر از فرهاد
    شوريده‌تر از مجنون
    حسرت به دلی، در باد

    پيدا شو که می‌ترسم
    از بستر بی‌قصه
    پيدا شو نفس برده
    می‌ترسه ازت غصه

    بی‌وقفه‌ترين عاشق
    موندم که تو پيدا شی
    بی‌تو همه‌چی تلخه
    بايد که تو هم باشی


Thursday, March 27, 2003
  • وقتی که دلتنگ می‌شمُ
    همراه تنهايی می‌رم
    داغ دلم تازه می‌شه
    زمزمه‌های خوندنم
    وسوسه‌های موندنم
    با تو هم‌اندازه می‌شه

    قد هزارتا پنجره
    تنهايی آواز می‌خونم
    دارم با کی حرف می‌زنم
    نمی‌دونم نمی‌دونم

    اين روزا دنيا واسه من
    از خونمون کوچيک‌تره
    کاش می‌تونستم بخونم
    قد هزار تا پنجره
    طلوع من، طلوع من،
    وقتی غروب پر بزنه،
    موقع رفتن منه

    حالا که دلتنگی داره
    رفيق تنهاييم می‌شه
    کوچه‌ها نارفيق شدن
    حالا که می‌خوام شب و روز
    به هم‌ديگه دروغ بگن
    ساعتا هم دقيق شدن


Wednesday, March 26, 2003


Tuesday, March 25, 2003


Saturday, March 22, 2003


Friday, March 21, 2003


Thursday, March 20, 2003


Wednesday, March 19, 2003


Monday, March 17, 2003


Friday, March 14, 2003
  • شکلات
    ۱- شکلات خوب، شما را مريض نمی کند. حتی چاقتان هم نمی کند. (روبر لنکسی - شکلات فروش فرانسوی)
    ۲- از هر ۱۰ نفر، ۹ نفر شکلات دوست دارند و نفر دهمی هم دروغ می گويد. (جان ب.توليوس - نقاش)
    ۳- هر کس يک فنجان شکلات مايع بخورد، در برابر خستگی يک روز سفر مقاوم می شود. (گوته - نويسنده آلمانی)
    ۴- فکر نکنيد شکلات جايگزينی برای عشق است، بلکه عشق جايگزين شکلات است.
    ۵- شکلات را بطور کامل دوست داشته باشيد، بدون احساس حقارت و شرم، هميشه به ياد داشته باشيد بدون کمی ديوانگی، ديگر آدم عاقلی وجود ندارد. (روش فوکلد - فيلسوف فرانسوی)
    ۶- سلامتی يعنی چه؟ يعنی شکلات. (مارسل پروست - نويسنده فرانسوی)
    ۷- هر روز، ۴ ماده غذايی را که برای سلامتی لازم است می‌خورم: الف.شکلات شيری، ب.شکلات قهوه، ج.شکلات وانيلی، د.شکلات کاکائويی. (مارک تواين)
    ۸- شکلات افراد را از يکنواختی به حالت خلسه فرو می برد. (جان وست)
    ۹- ساير خوراکی ها فقط خوردنی هستند، ولی شکلات، شکلات است. (پاتريک اس.کاتلينک - نويسنده آمريکايی)
    ۱۰- قدرت يعنی اينکه بتوانی يک شکلات را به ۴ قسمت تقسيم کنی؛ اما فقط يک قسمت آنرا بخوری. (جوديت ويورست - روانشناس کانادايی)



Wednesday, March 05, 2003
  • «منم آرش، ـــ
    چنين آغاز کرد آن مرد با دشمن؛ ـــ
    منم آرش، سپاهی مری آزاده،
    به تنها تير ترکش آزمون تلختان را
    اينک آماده.

    مجوييدم نسب، ـــ
    فرزند رنج و کار؛
    گريزان چون شهاب از شب،
    چو صبح آماده ديدار.

    مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
    گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.
    شما را باده و جامه
    گوارا و مبارک باد!


    دلم را در ميان دست می‌گيرم
    و می‌افشارمش در چنگ، ـــ
    دل، اين جام پر از کين و پر از خون را؛
    دل، اين بی‌تاب خشم آهنگ...

    که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
    که تا کوبم به جام قلبتان در رزم!
    که جام کينه از سنگ است.
    به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.

    در اين پيکار،
    در اين کار،
    دل خلقی است در مشتم؛
    اميد مردمی خاموش هم پشتم.

    کمان کهکشان در دست،
    کمانداری کمانگيرم.
    شهاب تيزرو تيرم؛
    ستيغ سربلند کوه مأوايم؛
    به چشم آفتاب تازه‌رس جايم.
    مرا تير است آتش پر؛
    مرا باد است فرمانبر.


    وليکن چاره را امروز زور و پهلوانی نيست.
    رهايی با تن پولاد و نيروی جوانی نيست.
    در اين ميدان،
    بر اين پيکان هستی سوز سامان‌ساز،
    پری از جان ببايد تا فروننشيند از پرواز


Tuesday, March 04, 2003


Thursday, February 27, 2003


Sunday, February 23, 2003


Tuesday, February 18, 2003
  • ای آدمها! که بر ساحل نشسته، شاد و خندانيد:
    يک نفر در آب دارد می‌سپارد جان
    يک نفر دارد که دست و پای دائم می‌زند،
    روی اين دريای تند و تيره و سنگين که می‌دانيد.
    آن زمان که مست هستيد،
    از خيال دست يابيدن به دشمن
    آن زمان که پيش خود بيهوده پنداريد.
    که گرفتستيد، دست ناتوانی را،
    تا توانايی بهتر را پديد آريد.
    آن زمان که تنگ می‌بنديد،
    بر کمرهاتان کمربند
    در چه هنگامی بگويم من؟
    يک نفر در آب دارد می‌کند بيهوده جان، قربان
    ***
    آی آدمها! که بر ساحل بساط دلگشا داريد:
    نان به سفره، جامه بر تن
    يک نفر در آب می‌خواند، شما را
    موج سنگين را به دست خسته می‌کوبد
    باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت درِيده
    سايه‌هاتان را ز راه دور ديده
    آب را بلعيده در گود کبود و هر زمان، بی‌تابيش افزون،
    می‌کند زين آبها بيرون،
    گاه سر، گه پا
    آی آدمها!
    او ز راه مرگ، اين کهنه جهان را باز می‌پايد
    می‌زند فرياد و اميد کمک دارد:
    آی آدمها که روی ساحل آرام، در کار تماشاييد!»
    ***
    موج می‌کوبد به روی ساحل خاموش
    پخش می‌گردد چنان مستی به جای افتاده، بس مدهوش
    می‌رود نعره‌زنان، وين بانگ باز از دور می‌آيد:
    «آی آدمها!»
    و صدای باد هر دم دلگزاتر
    در صدای باد بانگ او رهاتر،
    از ميان آبهای دور و نزديک،
    باز در گوش اين نداها
    «آی آدمها!»
    نيما يوشيج



Monday, February 17, 2003
  • .
    .
    .
    پيرمرد، آرام و با لبخند،
    کنده‌ای در کوره افسرده جان افکنده.
    چشم‌هايش در سياهی‌های کومه جست‌وجو می‌کرد؛
    زير لب آهسته با خود گفتگو می‌کرد:


    «زندگی را شعله بايد برفروزنده؛
    شعله‌ها را هيمه سوزنده.

    جنگلی هستی تو، ای انسان!

    جنگل، ای روييده آزاده،
    بی‌دريغ افکنده روی کوه‌ها دامن،
    آشيان‌ها بر سرانگشتان تو جاويد،
    چشمه‌ها در سايبان‌های تو جوشنده،
    آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
    جان تو خدمتگر آتش...
    سربلند و سبز باش، ای جنگل انسان!»

    «زندگانی شعله می‌خواهد»، صدا سر داد عمو نوروز،
    «شعله‌ها را هيمه بايد روشنی افروز.
    کودکانم، داستان ما ز آرش بود.
    او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.

    روزگاری بود؛
    روزگار تلخ و تاری بود.
    بخت ما چون روی بدخواهان ما تيره.
    دشمنان بر جان ما چيره.
    شهر سيلی خورده هذيان داشت؛
    بر زبان بس داستان‌های پريشان داشت.
    زندگی سرد و سيه چون سنگ؛
    روز بدنامی،
    روزگار ننگ.

    غيرت اندر بندهای بندگی پيچان؛
    عشق در بيماریِ دلمردگی بيجان.»
    .
    .
    .


Sunday, February 16, 2003


Wednesday, February 05, 2003


Wednesday, January 22, 2003


Monday, January 13, 2003


Friday, January 10, 2003
  • «آخرين فرمان، آخرين تحقير...
    مرز را پرواز تيری می‌دهد سامان!
    گر به نزديکی فرود آيد،
    خانه‌هامان تنگ
    آرزومان کور...
    ور پرد دور،
    تا کجا؟... تا چند؟...
    آه!... کو بازوی پولادين و کو سرپنجه ايمان؟»


Tuesday, January 07, 2003
  • اون روزا ما دلی داشتيم،
    واسه بردن جونی داشتيم،
    واسه مردن كسی بوديم،
    كاری داشتيم، پاييز و بهاری داشتيم،
    تو سرها ما سری داشتيم،
    عشقی و دلبری داشتيم ...


    كسی آمد كه حرف عشق رو با ما زد.
    دل ترسوی ما هم دل به دريا زد.
    به يك دريای طوفانی، دل ما رفته مهمانی.
    چه دوره ساحلش، از دور پيدا نيست.
    يك عمری راهه و در قدرت ما نيست.
    بايد پارو نزد وا داد ...
    بايد دل رو به دريا داد ...
    خودش می‌بردت هرجا دلش خواست،
    به هر جا برد بدون ساحل همونجاست؛


    به اميدی كه ساحل داره اين دريا ...
    به اميدی كه آروم می‌شه تا فردا ...
    به اميدی كه اين دريا فقط شاماهی داره ...
    به عشقی كه نمی‌بينی شبهاشو بی‌ستاره ...
    دل ما رفته مهمانی، به يك دريای طوفانی.
    بايد پارو نزد وا داد ...
    بايد دل رو به دريا داد ...
    خودش می‌بردت هرجا دلش خواست،
    به هر جا برد بدون ساحل همونجاست؛



Sunday, January 05, 2003


Thursday, January 02, 2003


 
Messi is here,
Messi is there,
Messi is eveywhere ...




Home       Archives