مسی
 


Monday, December 30, 2002
  • منم روی زمين تنهاترين خاک خدا
    همه تنم در حسرت يک جای پا

    جزيره‌ام، جزيره‌ای که هميشه تو غربته
    تنهام نگذار ای رهگذر، من تشنه محبتم

    تو نديدی چه غريبه جزيره
    يه خاکه، توی آب اسيره

    هميشه تو هراس مرگه
    که روزی زير آب نميره

    منم تنهاترين جزيره روی زمين
    تو می‌دونی درد منو غربت نشين

    جزيره‌ای پابسته‌ام، شده بن‌بست دنيای من
    ای رهگذر! از بی کسی شده مسموم هوای من
  • بی تو شـاعـر بـی غـزل شد
    بی تو هـر شـعـری دغل شد
    بی تو عاشق بی نفس شد
    بی تو آزادی قــــــــفــس شد


    لالـه در حـجـلـه بـاد رفـت
    ياس هم‌خواب تگرگ شد
    مـرگ زيـر جـلـد مــاه بـود
    مــاه آئـيـنـه مـــــرگ شـد

    حرفـهـايی کـه گـفتنی بـود
    وقتی می‌شد گفت نگفتی
    وقتی می‌شد با تـو گل داد
    قـدر يـک بـرگ نـشـکـفـتی

    ای بهار دل شکسته
    در هـوای خـونـه من
    آخـرين خاطـره سبـز
    در دل تـــرانــــــه من

    تازه شو گل کن دوباره
    با تـمـام خـستگی‌هـا
    با هـمـه بی اعتمـادی
    به شب دلبستگی‌ها

    يـک سـفـــر يـک بـار ديــگــه
    بايد عاشق شد و دل باخت
    بــايـد از خـــاکـســتــــری‌هـا
    مـعـنـی آبـی‌تـــری سـاخـت

    فـرصـتـی دوبـــاره بـــايـــد
    فـرصـتـی بــرای گــفــتــن
    لحظه‌ای بی ترس و ترديد
    يک نفس محض شکفتن

    مــا ســزاوار طــلـــــــوع
    فصل ياس و لاله هستيم
    ما کـه خورشيد نفروختيم
    ما کـه بـاران نشـکـستيم



Sunday, December 29, 2002


Friday, December 27, 2002


Tuesday, December 24, 2002


Sunday, December 22, 2002


Saturday, December 21, 2002


Friday, December 20, 2002


Thursday, December 19, 2002


Wednesday, December 18, 2002


Tuesday, December 17, 2002
  • اگه از عشق ميشه قصه نوشت
    ميشه از عشق تو گفت
    ميشه با ستاره‌های چشم تو
    مغرب نو، مشرق نو برپا کرد
    ميشه از برق نگات
    خورشيد رو خاکستر کرد
    ميشه از گندميهای سر زلفت
    يه عالم شعر نوشت
    آره از عشق تو ديونگی هم عالمی داره
    آره از عشق تو مردن داره
    ميشه از عشق تو مرد و ديگه از دست همه راحت شد
    ميشه از عشق تو مرد و ديگه از دست تو هم راحت شد

    اگه از عشق ميشه قصه نوشت
    ميشه از عشق تو گفت



Monday, December 16, 2002


Saturday, December 14, 2002


Monday, December 09, 2002


Sunday, December 08, 2002


Saturday, December 07, 2002


Thursday, December 05, 2002


Wednesday, December 04, 2002
  • هر کی که بد بياره روزگارش
    ناز می‌کنه براش هميشه يارش


    هر کی که بد نياره روزگارش
    ناز می‌کنه براش هميشه يارش


    هر کی که خوش بياره روزگارش
    ناز می‌کنه براش هميشه يارش


    هر کی که خوش نياره روزگارش
    ناز می‌کنه براش هميشه يارش


    ناز
    ناز می‌کنه
    ناز می‌کنه براش
    ناز می‌کنه براش هميشه
    ناز می‌کنه براش هميشه يارش


Tuesday, December 03, 2002


Monday, December 02, 2002


Sunday, December 01, 2002
  • وقتی می‌يای صدای پات، از همه جاده‌ها می‌ياد
    انـگار نـه از يــه شــهـر دور، کـه از هـمــه دنــيـا می‌ياد
    تا وقتی که در وا مـی‌شه، لـحظه ديــدار می‌رسه
    هر چی که جاده‌ست رو زمين، به سينه من می‌رسه

    ای که تويی همه کسم، بی تو می‌گيره نفسم
    اگه تو رو داشته باشم، به هرچی می‌خوام می‌رسم


    وقـتی تـو نـيستی قلبمـو، واسه کـی تکـرار بکنم
    گـلـــهــای خــواب‌آلــوده رو، واســـه کــی بـــيـدار بکنم
    دست کبوتـرهای عشـق، واسه کی دونـه بپاشه
    مـــگـــه تـــن مــن مــی‌تــونــه، بــدون تـــو زنـده باشه

    ای که تويی همه کسم، بی تو می‌گيره نفسم
    اگه تو رو داشته باشم، به هرچی می‌خوام می‌رسم



Saturday, November 30, 2002


Wednesday, November 27, 2002


Tuesday, November 26, 2002


Monday, November 25, 2002
  • اِمشب شب مهتــابـــه
    حَبيبــَـــم رو مــی‌خـوام؛
    حَبيبَـم اگــر خــــــوابــه
    طبيبـَــــم رو مــی‌خـوام؛
    خــواب است و بــيــدارش کنيــد
    مسـت است و هشيارش کنيــد
    گوئيــد فلانــی اومده
    آن يــار جـانـی اومده
    اومـــده
    حـالتـو،
    احوالتو،
    سفيد روی تو،
    سيه موی تو
    ببيـــند برود؛


    اِمشب شــب مهتابــــــه
    حَبـيبــَــــم رو مـــــی‌خــــــــــــــــــوام ...



Saturday, November 23, 2002
  • گفتم غـم تـو دارم گفتا غـمـت سَر آيد
    گفتم که ماهِ من شو گفتا اگر بر آيد
    گفتم ز مـهـروَرزان رســم وفــا بـيـامـوز
    گفتا ز خوبـرويـان اين کـار کـمتـر آيد
    گفتم کـه بـر خـيـالـت راه نـظـر بـبـنـدم
    گفتا که شبرُوَست او از راهِ ديگر آيد
    گفتم کـه بُویِ زلـفت گمـراه عالمم کرد
    گفتا اگـر بـدانـی هـم اُوت رهـبـر آيد
    گفتم خوشا هوايی کـز بـادِ صبـح خيزد
    گفتا خنک نسيمی کز کویِ دلبر آيد
    گفتم که نوش لَعلَت ما را به آرزو کشت
    گفتا تو بندگی کُـن کو بنده پـرور آيد
    گـفتم دلِ رحيـمت کی عَـزم صلح دارد
    گفتا مگوی با کس تا وقتِ آن در آيد

    گفتم زمانِ عشرت ديدی که چون سَرآيد
    گفتا خموش حافظ کاين غصه هم سَرآيد



Friday, November 22, 2002


Wednesday, November 20, 2002
  • رستم از اين نفس و هوا، زنده بلا مرده بلا
    زنده و مرده وطنم نيست به جز فضل خدا

    رستم از اين بيت و غزل، ای شه و سلطان ازل
    مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا

    قافيه و مغلطه را گو همه سيلاب ببر
    پوست بود پوست بود درخور نغز شعرا
    مولانا



Tuesday, November 19, 2002
  • قدر اهل درد صاحب درد می‌داند که چيست
    مرد صاحب درد، درد مرد می‌داند که چيست
    هر زمان در مجمعی گردی چو دانی حال ما
    حال تنها گرد، تنها گرد می‌داند که چيست
    رنج آنهايی که تخم آرزويی کشته‌اند
    آنکه نخل حسرتی پرورد می‌داند که چيست
    آتش سردی که بگدازد درون سنگ را
    هر کرا بودست آه سرد می‌داند که چيست
    بازی عشقست کاينجا، عاقلان در ششدرند
    عقل کی منصوبه اين نرد می‌داند که چيست
    قطره‌ای از باده عشقست صد دريای زهر
    هرکه يک پيمانه زين می خورد می‌داند که چيست
    وحشی آنکس را که خونی چند رفت از راه چشم
    علت آثار روی زرد می‌داند که چيست

    وحشی بافقی



Sunday, November 17, 2002


Friday, November 15, 2002


Tuesday, November 12, 2002


Monday, November 11, 2002
  • مردمان را ديدم.
    شهرها را ديدم.
    دشت‌ها را، کوه‌ها را ديدم.
    آب را ديدم، خاک را ديدم.
    نور و ظلمت را ديدم.
    و گياهان را در نور، و گياهان را در ظلمت ديدم.
    جانور را در نور، جانور را در ظلمت ديدم.
    و بشر را در نور، و بشر را در ظلمت ديدم.
    سهراب



Sunday, November 10, 2002
  • ساقی بده پيمانه‌ای ز آن می که بی خويشم کند
    بر حسن شور انگيز تو عاشق‌تر از پيشم کند
    ز آن می که در شب‌های غم، بارد فروغ صبحدم
    غافل کند از بيش و کم، فارغ ز تشويشم کند
    نور سحرگاهی دهد، فيضی که می‌خواهی دهد
    با مسکنت شاهی دهد، سلطان درويشم کند
    ســوزد مـرا، ســازد مـرا، در آتــش انـدازد مـرا
    وز من رها سازد مرا، بيگانه با خويشم کند
    بستاند ای سرو سهی، سودای هستی از «رهی»
    يغما کند انديشه را، دور از بدانديشم کند



Saturday, November 09, 2002
  • اين عشق، چه عشق است؟ ندانيم که چون است
    عقل است و جنون است و نه عقل و نه جنون است

    فرزانه چه دريابد و ديوانه چه داند؟
    از مستی اين باده که هر روز فزون است

    ماهی‌ست نهان بر سر اين بحر پريشان
    کاين موج ِ سراسيمه بلند است و نگون است

    حالی و خيالی‌ست که بر عقل نهد بند
    اين طرفه چه آهوست کزو شير زبون است؟

    آن تيغ کجا بود که ناگه رگِ جان زد؟
    پنهان نتوان داشت که اينجا همه خون است

    با مطلع ِ ابروی تو هوش از سر من رفت
    پيداست که بيت‌الغزلِ چشم تو چون است

    با زلفِ تو کارم به کجا می‌کشد آخر؟
    حالی که ز دستم سر اين رشته برون است

    سايه! سخن از نازکی و خوش بدنی نيست
    او خود همه جان است که از جامه برون است

    برخيز به شيدايی و در در زلفِ وی آميز
    آن بخت که می‌خواستی از وقت، کنون است

    با خلعتِ خاکی طلبی طلعتِ خورشيد
    رخساره بر افروز که او آينه‌گون است


Tuesday, November 05, 2002


Saturday, October 26, 2002


Sunday, October 20, 2002


Saturday, October 19, 2002


Wednesday, October 16, 2002


Sunday, October 13, 2002
  • بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گويم
    که من دلشده اين ره نه به خود می‌پويم
    در پس آيينه طوطی صفتم داشته‌اند
    آنچه استاد ازل گفت بگو می‌گويم
    من اگر خارم و گر گل چمن آرايی هست
    که ار آن دست که او می‌کشدم می‌رويم
    دوستان عيب من بيدل حيران مکنيد
    گوهری دارم و صاحب نظری می‌جويم
    گرچه با دلق ملمع می گلگون عيب است
    مکنم عيب کز او رنگ ريا می‌شويم
    خنده و گريه عشاق ر جايی دگر است
    می‌سرايم به شب و وقت سحر می‌مويم

    حافظم گفت که خاک در ميخانه مبوی
    گو مکن عيب که من مشک ختن می‌بويم



Saturday, October 12, 2002


Thursday, October 10, 2002
  • ای که تو باغچه چشمات، گل صد رنگ بهونه است
    تو بهار دل سبزت، نفس سبز جوونه است

    چی بگم با دل تنگم، که مثه برده اسيره
    توی اين خلوت سينه، داره از قصه می‌ميره

    چی بگم صبح سپيدم، مثه شبهای سياهه
    سينه‌ام زخمی ز سوز، شعله غمگين آهه



Tuesday, October 08, 2002


Friday, October 04, 2002
  • برون شو ای غم از سينه که لطف يار می‌آيد
    تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می‌آيد

    نگويم يار را شادی که از شادی گذشتست او
    مرا از فرط عشق او ز شادی عار می‌آيد

    مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گيريد
    که کفر از شرم يار من مسلمان‌وار می‌آيد

    برو ای شکر کين نعمت ز حد شکر بيرون شد
    نخواهم صبر گرچه او گهی هم کار می‌آيد

    رويد ای جمله صورت‌ها که صورت‌های نو آمد
    علم‌هاتان نگون گردد که آن دلدار می‌آيد

    در و ديوار اين سينه همی درّد ز انبوهی
    که اندر در نمی‌گنجد پس از ديوار می‌آيد



Tuesday, October 01, 2002


Sunday, September 22, 2002
  • می‌نويسم که تو بخوانی
    و می‌دانم که نمی‌خوانی
    و می‌دانم که نمی‌دانی
    که نمی‌دانی که می‌نويسم
    که می‌نويسم که بخوانی
    که بخوانی که بدانی

    و در کنار دانسته‌هايم
    ندانسته‌ای است بزرگ
    نمی‌دانم که تو را از کدامين جلوه من هراس است.


Saturday, September 21, 2002
  • نسترن، ای عشق من! حرفی بزن
    بگو تورو به خدا تو دلت ماله کيه؟
    تو هواست جای ديگست و خودت نمی‌دونی به خدا!

    نسترن، ای عشق من! حرفی بزن
    بگو تورو به خدا اين اداها چيچيه؟
    تو دلت يک جای ديگست و خودت نمی‌دونی به خدا!


Sunday, September 15, 2002
  • نيايش برای صلح

    خداوندا، مرا وسيله صلح خويش قرار ده.

    آنجا که کين است، بادا که عشق آورم.
    آنجا که تقصير است، بادا که بخشايش آورم.
    آنجا که تفرقه است، بادا که يگانگی آورم.
    آنجا که خطا است، بادا که راستی آورم.
    آنجا که شک است، بادا که ايمان آورم.
    آنجا که نوميدی است، بادا که اميد آورم.
    آنجا که ظلمات است، بادا که نور آورم.
    آنجا که غمناکی است، بادا که شادمانی آورم.

    خداوندا، بادا که بيشتر در پی تشلی دادن باشم تا تسلی يافتن،
    در پی فهميدن باشم تا فهميده شدن،
    در پی دوست داشتن باشم تا دوست داشته شدن.

    چه با دادن است که می‌گيريم،
    با فراموشی خويشتن است که خويشتن را باز می‌يابيم،
    با بخشودن است که بخشايش به کف می‌آوريم،
    با مردن است که به زندگی برانگيخته می‌شويم.
    San Francesco



Saturday, September 14, 2002


Thursday, September 12, 2002


Tuesday, September 10, 2002
  • نان را از من بگير، اگر می‌خواهی،
    هوا را از من بگير، اما
    خنده‌ات را نه.

    گل سرخ را از من مگير
    سوسنی را که می‌کاری،
    آبی را که به ناگاه
    در شادی تو سرريز می‌کند،
    موجی ناگهانی از نقره را
    که در تو می‌زايد.


Saturday, September 07, 2002


Friday, August 30, 2002


Wednesday, August 28, 2002


Tuesday, August 27, 2002
  • - ای مرد معمايی، چه چيز را بيشتر دوست می‌داری؟ پدرت، مادرت، خواهرت، برادرت، دوستانت؟ وطنت؟ زيبايی؟ زر؟ زن؟
    - وطنم کجاست؟ دوستانم کجا هستند؟ خواهرانم کجايند؟
    - حال بگو چه چيز را دوست داری. ای بيگانه؟
    - ابرها را دوست دارم، ابرهايی که می‌گذرند، آن بالا، ابرهای شگفت‌انگيز ...


Thursday, August 22, 2002
  • ‌اهميت عقايد برای جنبه‌های گوناگون زندگی اجتماعی مانند اهميتی است که روغن برای يک دستگاه مکانيکی دارد: کسی بالای توربينی نمی‌رود و قوطی روغن را روی آن سرازير نمی‌کند؛ کافيست چند قطره روغن لابلای شيارها و منفذهای مخفی که از جايشان خبر دارد، بريزد.
    والتر بنيامين



Sunday, August 18, 2002
  • مرا ببوس هزار بار
    و صد بار ديگر
    و آنگاه هزار و صد بار ديگر
    تا آنجا که شمارش صد هزاران بوسه تو و من
    گم شود
    ترجمه و تخليصی از «يک شاعر رومی»



Wednesday, August 14, 2002
  • روی بنما و وجود خودم از ياد ببر
    خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
    ما چو داديم دلو ديده به طوفان بلا
    گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر
    زلف چون عنبر خامش که ببويد هيهات
    ای دل خام طمع اين سخن از ياد ببر
    سينه گو شعله آتشکده فارس بکش
    ديده گو آب رخ دجله بغداد ببر
    دولت پير مغان باد که باقی سهل است
    ديگری گو برو و نام من از ياد ببر
    سعی نابرده در اين راه بجايی نرسی
    مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر
    روز مرگم نفسی وعده ديدار بده
    وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
    دوش می‌گفت بمژگان درازت بکشم
    يا رب از خاطرش انديشه بيداد ببر
    حافظ انديشه کن از نازکی خاطر يار
    برو از درگهش اين ناله و فرياد ببر



Tuesday, August 06, 2002


Monday, July 22, 2002
  • در اينجا هر چيزی مأموريتی دارد، حتی عالی‌ترين و گرامی‌ترين عزيزها و مقدس‌ها مأمورند، مقدمه‌اند برای مصلحتی. دوستی برای چيست؟ دوستی الفتی است که طبيعت يا خدا در دلها نهاده‌است تا به آن «وسيله» مردم را به تعاون و همکاری و همگامی در "امور" زندگانی "وادار" سازد.
    .
    .
    .
    چه سخت و غم‌انگيز است سرنوشت کسی که طبيعت نمی‌تواند سرش را کلاه بگذارد. چه تلخ است ميوۀ درخت بينائی!
    .
    .
    .
    پس چه بايد کرد؟ اين سرزمين را با عقل مصلحت‌انديش ساخته‌اند. پس بايد با عقل مصلحت‌انديش در آن زيست. و چارۀ ديگری پيدا نيست و من چنين کردم اما چنين نبودم و اين دوگانگی مرا رنج می‌داد. مرا همواره دو نيمه می‌کرد. نيمی بودنم، نيمی زيستنم و من در ميانه نمی‌دانستم کدامينم؟!
    دکتر علی شريعتی



Saturday, July 20, 2002
  • خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
    به هر درش که بخوانند بی‌خبر نرود

    طمع در آن لب شيرين نکردنم اولی
    ولی چگونه مگس از پی شکر نرود

    سواد ديده غمديده‌ام به اشک مشوی
    که نقش خال توام هرگز از نظر نرود

    ز من چو باد صبا بوی خود دريغ مدار
    چرا که بی سر زلف توام بسر نرود

    دلا مباش چنين هرزه‌گرد و هرجائی
    که هيچ کار ز پيشت بدين هنر نرود

    مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
    که آب روی شريعت بدين قدر نرود

    من گدا هوس سرو قامتی دارم
    که دست در کمرش جز بسيم و زر نرود

    تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
    وفای عهد من از خاطرت بدر نرود

    سياه نامه‌تر از خود کسی نمی‌بينم
    چگونه چون قلمم دود دل بسر نرود

    به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفيد
    چو با شه در پی هر صيد مختصر نرود

    بيار باده و اول به دست حافظ ده
    بشرط آنکه ز مجلس سخن بدر نرود



Saturday, July 13, 2002
  • ای تو جانی توی رگهام
    صدای پای نفسهام
    ای که بوی تو رو داره
    لحظه‌های خواب و رويا

    فرصت بودن با تو اگه حتی يه نفس بود
    برای باور بودن همه چيز و همه کس بود

    کاش می‌شد با تو بهار آرزوهام پا بگيره
    کاش می‌شد با تو دوباره زندگی معنا بگيره

    کوچ عاشقانه تو
    لحظه شکستن من
    خلوت شبانه من
    تا هميشه از تو روشن

    از غم نبودن تو
    گريه کردم تو نديدی
    حق حق تلخ صدامو
    تو نبودی نشنيدی

    عصار



Wednesday, July 10, 2002
  • آبی دريا قدقن
    شوق تماشا قدقن
    عشق دو ماهی قدقن
    با هم و تنها قدقن
    برای عشق تازه
    اجازه بی اجازه

    پچ پچ و نجوا قدقن
    رقص سايه‌ها قدقن
    کشف بوسه بی‌هوا
    به وقت دنيا قدقن
    برای خواب تازه
    اجازه بی اجازه

    در اين قربت خانگی
    بگو هرچی بايد بگی
    غزل بگو به سادگی
    بگو زنده باد زندگی
    برای شعر تازه
    اجازه بی اجازه

    از تو نوشتن قدقن
    گلايه کردن قدقن
    عطر خوش زن قدقن
    تو قدقن من قدقن

    برای روز تازه
    اجازه بی اجازه


Tuesday, July 09, 2002
  • لا لا لا لا لا لا لا ...
    لا لا لا لا لا لا لا ...
    لا لا لا لا لا لا لا ...
    لا لا لا لا لا لا لا ...

    تو ای ناياب، ای ناب
    مرا درياب، درياب
    منم بی‌نام، بی‌بام
    مرا درياب تا خواب

    مرا درياب مستانه
    مرا درياب تا خانه
    مراقب باش تا بوسه
    مرا درياب بر شانه

    لا لا لا لا لا لا لا ...
    لا لا لا لا لا لا لا ...
    لا لا لا لا لا لا لا ...
    لا لا لا لا لا لا لا ...

    مرا درياب من خوبم
    هنوزم آب می‌کوبم
    هنوزم شعر می‌ريسم
    هنوزم باد می‌روبم

    مرا درياب در سرما
    مرا درياب تا فردا
    مرا درياب تا رفتن
    مرا درياب تا اينجا

    مرا درياب تا باور
    مرا درياب تا آخر
    مرا درياب تا پارو
    مرا درياب تا بندر

    لا لا لا لا لا لا لا ...
    لا لا لا لا لا لا لا ...
    لا لا لا لا لا لا لا ...
    لا لا لا لا لا لا لا ...


Monday, July 08, 2002


Saturday, July 06, 2002
  • ديروز را دانسته آمديم.
    امروز را ندانسته عاشقيم.
    و فردا روز را ... ای رند مانده بر دو راهی دريا و دايره،
    خدا را چه ديده‌ای!
    سيدعلی صالحی



Friday, July 05, 2002


Tuesday, June 25, 2002


Friday, June 21, 2002
  • خداوندا! باشد تا شمعی که افروخته‌ام نور پراکند و آنگاه که گرفتارم و تصميم‌گيری برايم مشکل است مرا روشن سازد.
    باشد که اين شمع آتش افروزد تا خودخواهی، تکبر و ناپاکی مرا درهم سوزاند.
    و باشد تا شعله‌ای افروزد تا قلبم را گرم کند و عشق به من بياموزد.
    پائولو کوئلو - Paulo Coelho



Wednesday, June 19, 2002


Tuesday, June 18, 2002


Sunday, June 16, 2002


Wednesday, June 12, 2002


Tuesday, June 04, 2002
  • سهم من بوسه گل نيست
    سهم من زخمه خواره
    سهم من کجا نسيمه
    سهم من موج و غباره
    کسی در منه که غمگينه هميشه
    دلی که تنها باشه جز اين نميشه


Saturday, May 25, 2002


Wednesday, May 22, 2002


Saturday, May 18, 2002


Friday, May 10, 2002


Saturday, May 04, 2002


Tuesday, April 30, 2002

  • نوايی نوايی نوايی نوايی
    همه باوفايند تو گل بی وفايی
    غمت در نهانخانه دل نشيندبنازی که ليلی به محمل نشيند
    به دنبال محمل سبکتر قدم زنمبادا غباری به محمل نشيند
    مرنجان دلم را که اين مرغ وحشیز بامی که برخواست مشکل نشيند
    بنازم به بزم محبت که آنجاگدايی به شاهی مقابل نشيند
    به دنبال محمل چنان زار گريمکه از گريه ارابه در گل نشيند
    خوشا کاروانی که شب راه طی کرددم صبح اول به منزل نشيند
    الهی برافتد نشان جدايی
    جوانی بگذرد تو قدرش ندانی




Saturday, April 27, 2002
  • ­آينه شکسته
    بياييد، بياييد که جان دل ما رفت
    بگرييد، بگرييد که آن خنده‏گشا رفت

    برين خاک بيفتيد که آن لاله فرو ريخت
    برين باغ بگرييد که آن سرو فرا رفت

    درين غم بنشينيد که غمخوار سفر کرد
    درين درد بمانيد که اميد دوا رفت

    دگر شمع مياريد که اين جمع پراکند
    دگر عود مسوزيد کزين بزم صفا رفت

    لب جام مبوسيد که آن ساقی ما خفت
    رگ چنگ ببريد که آن نغمه سرا رفت

    رخ حسن مجوييد که آن آينه بشکست
    گل عشق مبوييد که آن بوی وفا رفت

    نوای نی او بود که سوز غزلم داد
    غزل باز مخوانيد که نی سوخت، نوا رفت

    ازين چشمه منوشيد که پر خون جگر گشت
    بدين تشنه بگوييد که آن آب بقا رفت

    سر راه نشستيم و نشستيم و شب افتاد
    بپرسيد، بپرسيد که آن ماه کجا رفت

    زهی سايه اقبال کزو بر سر ما بود
    سر و سايه مخواهيد که آن فر هما رفت

  • در کلاس روزگار
    درس‏های گونه‏گونه هست:
    درس دست يافتن به آب و نان!
    درس زيستن کنار اين و آن.

    درس مهر،
    درس قهر،
    درس آشنا شدن
    درس با سرشک غم ز هم جدا شدن!

    در کنار اين معلمان و درس‏ها،
    در کنار نمره‏های صفر و نمره‏های بيست؛
    يک معلم بزرگ نيز
    در تمام لحظه‏ها، تمام عمر!
    در کلاس هست و در کلاس نيست!

    نام اوست: مرگ
    و آنچه را که درس می‏دهد؛
    «زندگی» است!

    فريدون مشيری



Monday, April 22, 2002
  • خيال نكن نباشي، بدون تو مي‏ميرم
    گفته بودم عاشقم، حرفم رو پس مي‏گيرم

    خيال نكن نموني، كارم ديگه تمومه
    ليلي فقط تو قصه‏ است، جنون ديگه كدومه

    كي مي‏گه تو نباشي، ستاره بي فروغه
    بگذار همه بدونند، كه عاشقي دروغه
    «عصار»



Sunday, April 14, 2002
  • پروانه‏ها وقتي مي‏خوابند، بالهايشان را بهم مي‏چسبانند
    پروانه‏ها آنقدر كوچك هستند كه جاي كسي را نگيرند
    اما، باز مي‏بيني، چه فروتنانه خود را از وسط تا مي‏كنند

    اينرا كه مي‏بينم،
    دلم مي‏خواهد در گوش همه دنيا بگويم:
    هيس! مواظب باشيد.
    مبادا كوچكترين صدا، خواب پروانه‏ها را آشفته كند!!



Friday, April 05, 2002


Sunday, March 31, 2002
  • بُوَد كه بار دگر بشنوم صداي تو را؟
    ببينم آن رخ زيباي دلگشاي تو را؟

    بگيرم آن سر زلف و به روي ديده نهم
    ببوسم آن سر و چشمانِ دلرباي تو را

    ز بعد اين همه تلخي كه مي‏كشد دل من
    ببوسم آن لبِ شيرينِ جان‏فزاي تو را

    كي‏ام مجالِ‌كنارِ تو دست خواهد داد
    كه غرقِ بوسه كنم باز دست و پاي تو را

    مباد روزيِ چشمِ من اي چراغِ اميد
    كه خالي از تو ببينم شبي سراي تو را

    دل گرفته من كي چو غنچه باز شود
    مگر صبا برساند به من هواي تو را

    چنان تو در دلِ من جا گرفته‏اي اي جان
    كه هيچ كس نتواند گرفت جاي تو را

    ز روي خوبِ تو برخورده‏ام، خوشا دلِ من
    كه هم عطاي تو را ديد و هم لقاي تو را

    سزاي خوبيِ تو بر نيامد از دستم
    زمانه نيز چه بد مي‏دهد سزاي تو را

    به ناز و نعمتِ باغِ بهشت هم ندهم
    كنارِ سفره نان و پنير و چاي تو را

    به پايداريِ آن عشقِ سربلند قسم
    كه سايه تو به سر مي‏برَد وفاي تو را

    هـ . ا. سايه



Wednesday, March 27, 2002
  • مَن ِ من

    و من اينگونه دنبالش هستم
    و آن كجاست آن من گمشده من
    [نه‏آن قطعه يافت شده من]
    آن من كه من بود،
    كه بود،
    كه 'نا بود' نبود،
    كه ــ با فرياد ــ او اينگونه مي‏گفت:
    «منم، من.
    «نه من آرش،
    «نه من كورش،
    «نه من او،
    «نه من آن،
    «نه من اين،
    «كه من من.»
    منم، من.


Tuesday, March 26, 2002
  • يار دبستانی من

    يار دبستاني من
    چوب الف بر سر ما
    با من و همراه مني
    بغض من و آه مني
    حك شده اسم من و تو
    تركه بيداد و ستم
    رو تن اين تخته سيا
    مونده هنوز رو تن ما
    دشت بي‏فرهنگي ما
    خوب اگه خوب بد اگه بد
    هرزه تمام علفاش
    مرده دلاي آدماش
    دست من و تو بايد اين
    كي مي‏تونه جز من و تو
    پرده‏ها رو پاره كنه
    درد ما رو چاره كنه



Monday, March 25, 2002
  • مـهـر

    هنگامي كه مهر شما را فرامي‏خواند، از پي‏اش برويد، اگرچه راهش دشوار و ناهموار است.
    و چون بالهايش شما را در بر مي‏گيرند، وا بدهيد، اگرچه شمشيري در ميانِ پرهايش نهفته باشد و شما را زخم برساند.
    و چون به شما سخن مي‏گويد او را باور كنيد، اگرچه صدايش رؤياهاي شما را برهم زند، چنان كه بادِ شمال باغ را ويران كند.

    زيرا كه مهر در همان دَمي كه تاج بر سر شما مي‏گذارد، شما را مصلوب مي‏كند. همچنان كه مي‏پروراند، هَرَس مي‏كند.
    همچنان كه از قامتِ شما بالا مي‏رود و نازك‏ترين شاخه‏هاتان را كه در آفتاب مي‏لرزند نوازش مي‏كند، به ريشه‏هاتان كه در خاك چنگ انداخته‏اند فرود مي‏آيد و آن‏ها را تكان مي‏دهد.

    شما را مانندِ بافته‏هاي جو در بغل مي‏گيرد.
    شما را مي‏كوبد تا برهنه كند.
    شما را مي‏بيزد تا از خس جدا سازد.
    شما را مي‏سايد تا سفيد كند.
    شما را مي‏وَرزَد تا نرم شويد؛
    و آنگاه شما را به آتش مقدس خود مي‏سپارد تا نانِ مقدس شويد، بر خوانِ مقدس خداوند.

    «جبران خليل جبران»



Tuesday, March 19, 2002
  • كوه است و كوه است و كوه،
    سنگ است و سنگ است و سنگ،
    و اين من در برابر كورش
    و اين تو در برابر من
    و اين ما كه از اوييم!

    رقصان و پای‏كوبان تجديد عظمتت را به انتظار می‏نشينيم.




Friday, March 08, 2002

  • دارم ز تو نامهربان
    شوقي به دل، شوري به جان
    مي‏سوزم از سرّ نهان
    ز جانم چه مي‏خواهي
    نگاهي به من داري



    يا رب برَس امشب به فريادم
    بستان از آن نامهربان دادم
    بيداد او بركنده بنيادم
    گو ماه من از آسمان دمي چهره بنمايد
    تا شاهدِ امّيدِ من ز رخ پرده بگشايد


  • نفسم گرفت از اين شهر، در اين حصار بشكن
    در اين حصار جادويي، روزگار بشكن
    .
    .
    .
    تو كه ترجمان عشقي، به ترنم و ترانه
    لب زخم‏ديده بگشا، صف انتظار بشكن
    .
    .
    .
    سر آن ندارد امشب كه برآيد آفتابي
    تو خود آفتاب خود باش و طلسم كار بشكن



Thursday, March 07, 2002


Thursday, February 28, 2002


Tuesday, February 26, 2002
  • دلم گرفته ...
    اينرويا بود يا كابوس؟
    آري
    كه من و تو، تو و من، همان ما
    همان ماي آنروزها 
    دوش به دوش، گام به گام،
    بي حرفي و سخني،بي كلمات
    و
    با هزار معني
    پيموديم راه رفاقت گذشته را ...

    سپس
    آنگاه
    تو باز تو شدي
    و من من
    تا ديداري دگر!



Friday, February 22, 2002


Sunday, February 17, 2002
  • خدايا، خوش دارم كه در نيمه‏هاي شب در سكوت مرموز آسمان و زمين به مناجات برخيزم، با ستارگان نجوا كنم، و قلب خود را به اسرار ناگفتني آسمان بگشايم.
    آرام آرام به عمق كهكشانها صعود نمايم، محو عالم بي‏نهايت شوم، از مرزهاي عالم وجود درگذرم، در وادي فنا غوطه‏ور شوم و جز خداي چيزي را احساس نكنم.
    خدايا، ما را ببخش.
    گناهاني كه مارا احاطه كرده و خود از آن آگاهي نداريم.
    گناهاني را كه مي‏كنيم و با هزار قدرت عقل توجيح مي‏كنيم و خود از بدي آن آگاهي نداريم ...


Thursday, February 14, 2002
  • مـرا مـي‏بـيـنـي و هـر دم زيادت مـي‏كـنـي دردم
    تـو را مي‏بـيـنـم و ميـلـم زيادت مي‏شـود هـر دم
    به سامانـم نمي‏پـرسي نمي‏دانـم چه سر داري
    بـه درمـانـم نمي‏كـوشي نـمي‏دانـي مـگـر دردم
    نه راهـست اينـكـه بگـذاري مرا بر خاك و بگريزي
    گــذاري آر و بــازم پــرس تــا خـاك رهــت گــردم
    نـدارم دستـت از دامـن بـجز در خـاك و آنـدم هـم
    كـه بـر خـاكـم روان گــردي بـگيـرد دامنـت گـردم
    فرو رفت از غم عشقت دمم دم مي‏دهي تا كي
    دمــار از مــن بـــرآوردي نـمـي‏گــويــي بـــرآوردم
    شبـي دل را به تاريكـي ز زلـفـت باز مي‏جستـم
    رخـت مي‏ديـدم و جامي هلالي بـاز مـي‏خوردم
    كـشيدم در بـرت نـاگاه و شـد در تاب گـيـسويـت
    نــهـادم بـر لـبـت لـب را و جـان و دل فـدا كـردم

    تو خوش مي‏باش با حافظ برو گو خصم جان مي‏ده
    چـو گـرمي از تو مي‏بينم چه باك از خصم دم سردم



Wednesday, February 13, 2002


Tuesday, February 12, 2002


Monday, February 11, 2002
  • من از صداي گريه تو‚ به غربت بارون رسيدم
    تو چشات باغ بارون زده ديدم

    چشم تو همرنگ يه باغ‚ تو غربت غروب پاييز
    مثل من‚ از يه درد كهنه لبريز

    با تو بوي كاهگل و خاك‚ عطر كوچه باغ نمناك‚ ‌زنده مي‏شه
    با تو بوي خاك و بارون‚‌ عطر ترمه و گلابتون‚ زنده مي‏شه

    تو مثل شهر كوچيك من‚‌ هنوز برام خاطره سازي
    هنوزم قبله معصوم نمازي

    تو مثل ياد بازي من‚ تو كوچه‏هاي پير و خاكي
    هنوزم براي من عزيز و پاكي
  • من اينجايم‚ همانجايي كه بايد‚ همانجايي كه بود و ديگر نيست‚ نه نگوييم نيست‚ نمي‏دانم دگر آن هست يا نيست. همانجايي كه ديداري بود آن روز‚ و از آن روز ...
    همانجايي كه دلها واژگون گشت‚ در آن هنگام دنيا زير و رو گشت.
    بديدار نگاهي از نگاري در پي آن روز‚ من اينجايم.
    آمدم. آمدم به ديدار مولودي‚ مولودي كه دوباره متولد شده‏است. آمدم كه ببينم‚ آمدم كه بدانم. نمي‏دانم دگر آن هست يا نيست.
    نمي‏دانم بر اين راه راه برگشت هست يا نيست‚ نمي‏خواهم بدانم اين سفر را بازگشتي نيست يا هست.
    و اين را گفت و او رفت:

    دردي است غير مردن كان را دوا نباشد
    پس من چگونه گويم كان درد را دوا كن

    اصفهان
    26-10-80



 
Messi is here,
Messi is there,
Messi is eveywhere ...




Home       Archives