مسی
 


Thursday, February 27, 2003


Sunday, February 23, 2003


Tuesday, February 18, 2003
  • ای آدمها! که بر ساحل نشسته، شاد و خندانيد:
    يک نفر در آب دارد می‌سپارد جان
    يک نفر دارد که دست و پای دائم می‌زند،
    روی اين دريای تند و تيره و سنگين که می‌دانيد.
    آن زمان که مست هستيد،
    از خيال دست يابيدن به دشمن
    آن زمان که پيش خود بيهوده پنداريد.
    که گرفتستيد، دست ناتوانی را،
    تا توانايی بهتر را پديد آريد.
    آن زمان که تنگ می‌بنديد،
    بر کمرهاتان کمربند
    در چه هنگامی بگويم من؟
    يک نفر در آب دارد می‌کند بيهوده جان، قربان
    ***
    آی آدمها! که بر ساحل بساط دلگشا داريد:
    نان به سفره، جامه بر تن
    يک نفر در آب می‌خواند، شما را
    موج سنگين را به دست خسته می‌کوبد
    باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت درِيده
    سايه‌هاتان را ز راه دور ديده
    آب را بلعيده در گود کبود و هر زمان، بی‌تابيش افزون،
    می‌کند زين آبها بيرون،
    گاه سر، گه پا
    آی آدمها!
    او ز راه مرگ، اين کهنه جهان را باز می‌پايد
    می‌زند فرياد و اميد کمک دارد:
    آی آدمها که روی ساحل آرام، در کار تماشاييد!»
    ***
    موج می‌کوبد به روی ساحل خاموش
    پخش می‌گردد چنان مستی به جای افتاده، بس مدهوش
    می‌رود نعره‌زنان، وين بانگ باز از دور می‌آيد:
    «آی آدمها!»
    و صدای باد هر دم دلگزاتر
    در صدای باد بانگ او رهاتر،
    از ميان آبهای دور و نزديک،
    باز در گوش اين نداها
    «آی آدمها!»
    نيما يوشيج



Monday, February 17, 2003
  • .
    .
    .
    پيرمرد، آرام و با لبخند،
    کنده‌ای در کوره افسرده جان افکنده.
    چشم‌هايش در سياهی‌های کومه جست‌وجو می‌کرد؛
    زير لب آهسته با خود گفتگو می‌کرد:


    «زندگی را شعله بايد برفروزنده؛
    شعله‌ها را هيمه سوزنده.

    جنگلی هستی تو، ای انسان!

    جنگل، ای روييده آزاده،
    بی‌دريغ افکنده روی کوه‌ها دامن،
    آشيان‌ها بر سرانگشتان تو جاويد،
    چشمه‌ها در سايبان‌های تو جوشنده،
    آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
    جان تو خدمتگر آتش...
    سربلند و سبز باش، ای جنگل انسان!»

    «زندگانی شعله می‌خواهد»، صدا سر داد عمو نوروز،
    «شعله‌ها را هيمه بايد روشنی افروز.
    کودکانم، داستان ما ز آرش بود.
    او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.

    روزگاری بود؛
    روزگار تلخ و تاری بود.
    بخت ما چون روی بدخواهان ما تيره.
    دشمنان بر جان ما چيره.
    شهر سيلی خورده هذيان داشت؛
    بر زبان بس داستان‌های پريشان داشت.
    زندگی سرد و سيه چون سنگ؛
    روز بدنامی،
    روزگار ننگ.

    غيرت اندر بندهای بندگی پيچان؛
    عشق در بيماریِ دلمردگی بيجان.»
    .
    .
    .


Sunday, February 16, 2003


Wednesday, February 05, 2003


 
Messi is here,
Messi is there,
Messi is eveywhere ...




Home       Archives